ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
قسمتی از یک گفتگوی واقعی در عالم مجازی:
او: خیلی ازش دور شدم. دیگه رووم نمی شه برم طرفش.
من: همین الان برو سجاده ات رو رو به قبله پهن کن و بنشین در محضرش. باهاش مناجات کن. اگر دیدی که آهت گرفت و اشکت دراومد بدون که هنوز هم دوستت داره. اگر نه برای همیشه باهاش قهر کن!
او: یعنی واقعا ازش ببرّم؟!
من: بله!
او: آخه این چه جور مشاوره ایه! منو دعوت می کنی به تعیین تکلیف و بریدن!
من: نه! اتفاقا دارم دعوتت میکنم به رفاقت با حضرت دوست. آخه من مطئنم که گزینه اول درسته و هیچ موقع به گزینه دوم نمی رسی.
او: از کجا اینقدر مطمئنی؟
من: از اونجا که خودش فرموده: «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ» (زمر/53) بگو: ای بندگان من که در جنایت به خویش [به واسطه گناه] از حدّ گذراندید، از رحمت خدا نومید نشوید.»
او: از کجا بفهمم قبولم کرده؟
من: گفتم که: اگه در مناجات حالی پیدا کردی و اشکت جاری شد، بدون که راهت دادند. یادت باشه تو باید رادیوت رو روشن کنی و طول موج رو روی فرکانس لازم تنظیم کنی وگرنه فرستنده همیشه روشنه و داره دعوت می کنه!
دوست دارد دوست این آشفتگی!
برگرفته از وبلاگ http://www.mohsenzadeh.ir/weblog.html