مولای من!
مولای من! تو خود می دانی که من همانند نسیم از دوری ات بارها این عالم خاکی را دور می زنم تا شاید از تو خبری بجویم و آن گاه که تو را نمی یابم مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار می زنم و ناله جان سوز سر می دهم.
من همانند خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگی ناپذیر هر روز از پشت قله های سر به فلک کشیده بیرون می جهم و غروب با چهره ای سرخ و غم آلود و بی رمق به غار تنهایی ام پناهنده می شوم. و همانند مهتاب که از زیارتت مایوس می شوم؛ همچو شمعی در فراق دیدار رویت قطره قطره آب می شوم.
مولای من! من همانند حسرت، از فراقت حسرت می خورم و همانند اشک، از هجرانت اشک می ریزم و همانند ناله از دوریت ناله می کنم. و از غم عشق رویت به غم نشسته ام.
همیشه از خود شرمنده می شوم از این که مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا شده ام و تو را به فراموشی سپرده ام و من همه این وقایع را عادی تلقی می کنم آن گاه آتشی بر جانم شرر می زند… و یاد غفلت از تو، دیوانه و مجنونم می کند.
سرورم! در آخر همانند همه تک بیت هایی که همیشه برایت نگاشته ام و آن را در بایگانی دفترچه پر از رازم گذاردم از تو می خواهم مرا در قنوت نیمه شبت یاد کنی.
«متی ترانا و نراک
فلیس محبوبی سواک»