دوست واقعی
09 مهر 1390 توسط انصاریان
زانوهامو بغل کرده بودمو نشسته بودم کنار دیوار، دیدم یه سایه افتاد روم سرم رو آوردم بالا نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم، تمام صورتم را عرق شرمندگی پر کرد
گفت:تنهایی
گفتم:آره
گفت:دوستات کوشن؟
گفتم: همشون گذاشتن رفتن
گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن… بیشتر »